بسم الله
خاطرات مثل چسب هستند. از آن چسب هایی که به راحتی کنده نمی شوند. مثل قیر می چسبند ته ذهن... هرکاری که می کنی فراموش نمی شوند. راه فرار وجود ندارد. حتی مرگ هم چاره ی کار نیست.
باید از وقوع حوادث جلوگیری کرد. واقع که شدند آبی است که ریخته شده. به جوی بر نمی گردد.
خاطرات مثل زخم اند. آزار دهنده و فرساینده.
شیرینی های زندگی دیگر قابل برگشت نیستند... و با مرور آنها کام دل تلخ می گردد.
تلخی های زندگی، پس پرده ی ذهن جا خوش کرده اند و فراموش نمی شوند.
خاطرات، زخم هایی هستند که مانند قیر، ته ذهن می چسبند... و هرکاری می کنی فراموش نمی شوند...
اینها را اتفاقی پیدا کردم. یکی از آخرین دفترچه یادداشت های کامپیوتری!!
فاصله ی زیاد بین خاطرات نشان از بی حوصلگی دارد شاید!
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز، روز تولدم بود، اولین روز بیست و سه سالگیم. امروز عجیب دلم گرفت. تازه باران هم بارید. همیشه در زندگی من، در مواقعی که میبایست طلایی ترین لحظات عمرم باشند، نقطه سیاهی وجود داشته است. نمی توانم از آن فرار کنم. ولی پذیرفتن این مسأله که تغییر سرنوشت کاری ورای توانایی من است برایم سخت و دشوار است. خوشی ها و زیبایی های زندگی لحظه ای خودشان را نشان میدهند، لحظه ای به آینده امیدوارت میکنند و ... لحظه ای دیگر...
... 1387
---
یکشنبه، 23 فروردین 1388
دو روز پیش یعنی روز جمعه با کاروان راهیان نور اتحادیه رفتیم هویزه و طلائیه. حال غریبی بود. تصورش را هم نمی توانستم بکنم که روزی آن سکوت و خلوت صحرا را صدای شلیک و انفجار و فریاد در هم می شکسته. انگار غیر ممکن بود که بیست و چند سال پیش جوانانی در آن خاک جنگیده اند، زندگی کرده اند، شهید شده اند... با خودم فکر می کردم اگر من آن روز ها آنجا بودم می توانستم مانند آنها خودم از خدا تقاضای شهادت کنم؟ می توانستم لحظه ای بدون تشویش وابستگیهای دست و پا گیرم، به لذت در آغوش خدا مردن فکر کنم؟ اگر من آن روزها بودم اصلا می توانستم همه چیزم را رها کنم و بروم؟ آن هم به جایی که می دانم برگشتن از آنجا و یا شاید برنگشتن از آنجا کار هر کسی نیست! وقتی رسیدیم از روی ادب و به تقلید از بچه ها کفش هایم را در آوردم و با پای برهنه شروع کردم به قدم زدن. مغزم از هر چیزی خالی شده بود. بیش از اندازه ساکت و آرام بود. چقدر زمان همه چیز را عوض می کند. قدم که می زدم پایم روی سنگ سفت و تیزی لغزید خیلی دردم گرفت. بغض گلویم را گرفت. با خودم گفتم پاره شدن پوست دست و پا و شکم و صورت چقدر درد دارد؟ کنده شدن دست و پا چطور؟ ان وقتی که گلوله توی گوشت تن می نشیند چطور؟ چه چیزی باعث می شود یک انسان به پیشواز درد برود؟ خدایا چقدر مزد کسی است که به خاطر تو درد را پذیرفته... و پر کشیدن از دنیا را؟ من چقدر ساده ام. همه چیز که نباید با این عقل بی عقل حسابگر جور در بیاید.
با همین عقل حسابگر همانجا با شهدا و خدایشان معامله ای کردم. آخر می گویند تا شهدا نطلبند کسی طلائیه نمی رود. منتظر نشانه ای بودم که بدانم چه چیزی باعث شده من غرق در گناه هم طلبیده شوم. هنوز هم نفهمیده ام ولی از خدا خواستم که آن نشانه را به من نشان دهد. در عوض من هم سعی می کنم به وظایم مسلمانیم بیشتر و بهتر از قبل عمل کنم. وقاحت را می بینی؟ خدایا کارم به جایی رسیده که برای ادای تکلیفی که وظیفه ی بندگی ام است بر سر تو منت می نهم. خدایا به آبروی همان شهدایی که من را –نمی دانم به دلیل کدام کار خیری که نکرده ام- به پابوسشان بردی نجاتم بده. امیدم به وعده ی حق توست که خودت فرمودی اگر یک قدم به سمت تو بیایم، تو ده قدم به من نزدیک می شوی. خدایا مرا پاک بمیران.
---
30 فروردین 1389
من خیلی تنبلم. آدم که با خودش تعارف ندارد! به کسی گفته بودم متحول شده ام، حالا می بینم ندانسته دروغ گفته بودم. خدا مرا ببخشد. من باید متحول شوم. باید تنبلی را کنار بگذارم وگرنه مسلمان نیستم.